رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ¹⁰⁰❀
کیونگ:ا/ت بگو ببینم تو دلت چی میگذره؟..
اروم پلک زدو شروع کرد به حرف زدن
اروم پاشدم رو تخت نشستم
ا/ت: تو... تو به مامان بزرگتو لیسا گفتی که من حامله ام....
زود بعد قطع کردن حرفش گفتم: اولا کیونگ...... دوما درسته من گفتم....
ا/ت:یچی بگم عصبانی نمیشی؟؟.... راستش من... دوست نداشتم بگی... اخه من....
خیلی تعجب کردم یعنی چیکار کرده؟!..... به خاطر همین زود گفتم:چی؟! چیکار کردی!!!
تا اینکه زود چشاش درشت شدو بهم گفت
ا/ت: ن.. نه من کاری نکردم... فقط... فقط یکم خجالت میکشم...
با این حرفش خندم گرفت برای چی باید عصبانی بشم خوب...
کیونگ: لازم نیست خجالت بکشی...
سعی کردم این حرفی که دارم میزنمو دقیق بهش بزنم تا متوجه همچی بشه....
کیونگ: ببین ا/ت.... اون بچه ای که تو شکم توعه بچه منم هست... به خاطر همین نمیخوام اذیت بشه اون بچه حس هارو درک میکنه نمیخوام مشکلی واسش پیش بیاد پس مراقبش باش... اگرچه نمیخواستم ولی تو الان مادر بچه ای هستی که از منه... من نمیخوام اتفاقی حتی یه اشتباهی براش بیوفته... متوجه که هستی...
نگاشو داد پایین و سرشو بالا پایین کرد... ولی ترس تو وجودش زیادی معلوم بود...
کیونگ: منو نگاه کن
سرشو اورد بالا و به سختی منو نگاه میکرد... مردمک چشمش میلرزید خیلی واضح....
کیونگ: میخوام... که.. رابطمونو از اول درست کنیم.. نه واسه ادامه زندگیم فقط به خاطر بچم... به خاطر همین هرچی از ته دلت میگذرع باید بهم بگی... ولی چرتو پرت نه... هنوز ریستم
اروم سرشو تکون داد.... ولی احساس کردم دوباره ته دلش یچی هست
کیونگ: خوب بگو!!
ا/ت: چ.. چیو؟؟
کیونگ: میدونم باز سوال داری... خوب بپرس...
ا/ت: ت.. تو ل.. لیسا رو دوست داری؟!
همینجوری تو چشاش زول زدم که از خجالت نگاهشو از من دزدید... هی خواستم دهن وا کنم یچی بگم هی خواستم وا کنم... اما نگفتم!اما اخر سری گفتم: به تو ربطی نداره!!
داشت از استرس پوست لب پایینشو با دندوناش میکند...از بس این کارو انجام داد که حرصمو دراوردو یکی زدم به پاشو گفتم: نکن!
پاشدم از اتاق خارج شم که یهو دستمو گرفت... و بهمون حالت اول برگشتم...
کیونگ: ها
ا/ت: میتونم یه درخواست کنم..؟
کیونگ: بگو
ا/ت: میشه دوباره کار کنم؟!
(ا/ت اینو گفت چون با کار کردن حالش بهتر میشد!!)
دلیل درخواست احمقانشو نمیدونستم ولی کاملا باهاش مخالف بودم...
کیونگ: ن..
ا/ت: ولی تو گفتی گوش میدی...
کیونگ: گفتم حرفاتو نگفتم در خواستاتو...
دستمو ول کردم... سرشو کج کرد و صدای غر زدناش میومد...: ن.. ن کلا همچی... همش نه اصن این کل زندگیش با نه میگذره...مثلا فکر میکنه خیلی باهوشه؟! اهه.. نذاشت صبحونمم بخورم..
خب گذاشتم ببخشید وقت نمیکردم🫧🫡
کیونگ:ا/ت بگو ببینم تو دلت چی میگذره؟..
اروم پلک زدو شروع کرد به حرف زدن
اروم پاشدم رو تخت نشستم
ا/ت: تو... تو به مامان بزرگتو لیسا گفتی که من حامله ام....
زود بعد قطع کردن حرفش گفتم: اولا کیونگ...... دوما درسته من گفتم....
ا/ت:یچی بگم عصبانی نمیشی؟؟.... راستش من... دوست نداشتم بگی... اخه من....
خیلی تعجب کردم یعنی چیکار کرده؟!..... به خاطر همین زود گفتم:چی؟! چیکار کردی!!!
تا اینکه زود چشاش درشت شدو بهم گفت
ا/ت: ن.. نه من کاری نکردم... فقط... فقط یکم خجالت میکشم...
با این حرفش خندم گرفت برای چی باید عصبانی بشم خوب...
کیونگ: لازم نیست خجالت بکشی...
سعی کردم این حرفی که دارم میزنمو دقیق بهش بزنم تا متوجه همچی بشه....
کیونگ: ببین ا/ت.... اون بچه ای که تو شکم توعه بچه منم هست... به خاطر همین نمیخوام اذیت بشه اون بچه حس هارو درک میکنه نمیخوام مشکلی واسش پیش بیاد پس مراقبش باش... اگرچه نمیخواستم ولی تو الان مادر بچه ای هستی که از منه... من نمیخوام اتفاقی حتی یه اشتباهی براش بیوفته... متوجه که هستی...
نگاشو داد پایین و سرشو بالا پایین کرد... ولی ترس تو وجودش زیادی معلوم بود...
کیونگ: منو نگاه کن
سرشو اورد بالا و به سختی منو نگاه میکرد... مردمک چشمش میلرزید خیلی واضح....
کیونگ: میخوام... که.. رابطمونو از اول درست کنیم.. نه واسه ادامه زندگیم فقط به خاطر بچم... به خاطر همین هرچی از ته دلت میگذرع باید بهم بگی... ولی چرتو پرت نه... هنوز ریستم
اروم سرشو تکون داد.... ولی احساس کردم دوباره ته دلش یچی هست
کیونگ: خوب بگو!!
ا/ت: چ.. چیو؟؟
کیونگ: میدونم باز سوال داری... خوب بپرس...
ا/ت: ت.. تو ل.. لیسا رو دوست داری؟!
همینجوری تو چشاش زول زدم که از خجالت نگاهشو از من دزدید... هی خواستم دهن وا کنم یچی بگم هی خواستم وا کنم... اما نگفتم!اما اخر سری گفتم: به تو ربطی نداره!!
داشت از استرس پوست لب پایینشو با دندوناش میکند...از بس این کارو انجام داد که حرصمو دراوردو یکی زدم به پاشو گفتم: نکن!
پاشدم از اتاق خارج شم که یهو دستمو گرفت... و بهمون حالت اول برگشتم...
کیونگ: ها
ا/ت: میتونم یه درخواست کنم..؟
کیونگ: بگو
ا/ت: میشه دوباره کار کنم؟!
(ا/ت اینو گفت چون با کار کردن حالش بهتر میشد!!)
دلیل درخواست احمقانشو نمیدونستم ولی کاملا باهاش مخالف بودم...
کیونگ: ن..
ا/ت: ولی تو گفتی گوش میدی...
کیونگ: گفتم حرفاتو نگفتم در خواستاتو...
دستمو ول کردم... سرشو کج کرد و صدای غر زدناش میومد...: ن.. ن کلا همچی... همش نه اصن این کل زندگیش با نه میگذره...مثلا فکر میکنه خیلی باهوشه؟! اهه.. نذاشت صبحونمم بخورم..
خب گذاشتم ببخشید وقت نمیکردم🫧🫡
۱۰.۵k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
comments (۱۰۴)
no_comment